اصفهان...
چگونه باور كنم كه نيستي ، وقتي هنوز صداي گرم و مهربانت در گوشم شنيده ميشود ، چگونه باور كنم كه پركشيدي ، وقتي هنوز در لحظه لحظه هايم حضور داري ،چگونه باور كنم ... سه هفته پيش تصميم گرفتيم كه يك هفته اي به اصفهان بريم ولي هيچ انگيزه اي براي رفتن نداشتم...توي تمام راه يه بغض لعنتي همه وجودم را گرفته بود هرچند سعي ميكردم كه به خاطر شما بغضم را توي خودم بشكنم ولي يه جاهايي هم موفق نبودم وقتي ميديدي مامان گريه ميكنه فوري با اون دستهاي كوچولوت اشكهاي مامان را پاك ميكردي....انگار دفعه قبل با اينكه ميدونستم كه شايد دفعه آخري باشه كه مامان عفت مهربونم را ميبينم ولي با وجود يه اميد كوچولو ته دلم و اينكه ممكنه يه معجزه به همه اين كابوس لعنتي پايان ب...